سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
فرات(1)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
رهبر انقلاب ، امام خمینی ، گفتمان انقلاب ، انتخابات 92 ، اهل بیت ، امام خمینى ، دعا ، دکتر جلیلى ، فتنه ، انتخابات ، انتخابات92 ، ولایت ، ولایت فقیه ، نصیحت ، امام على ، امام علی ، امامت ، آل خلیفه ، آل سعود ، ارتحال امام ، ازدواج ، اشعار رهبر انقلاب ، بصیرت ، اهل البیت ، رمضان ، فرهنگ ، ساده زیستی ، مجلس خبرگان ، مناجات ، مناجات شعبانیه ، انقلاب اسلامى ، رهبری ، روزه ، شیعه ، شیعیان بحرین ، ضیافت الهی ، طاهری ، طلاب ، طلاب جوان ، عاشورا ، عدالت ، عرفه ، عروس و داماد ، عزاداری ، عشق ، عقد ، علم ، عمار یاسر ، عید غدیر ، غدیر ، غزل ، فاطمه زهرا ، روشنگری ، ریاست جمهورى ، زن مسلمان ، زیارت ، انقلاب اسلامى ، انگلیس ، دفاع مقدس ، دکتر لنکرانى ، دکترجلیلى ، دیدار ، دکتر جلیلى ، رئیس جمهور ، راهیان نور ، رفتار انسانى ، مناجات ناشنوایان ، منافق ، مهدویت ، مهریه ، نجف ، نخبگان ، محرم ، مداحی ، مدعى اسلام ، مرثیه ، مرجعیت ، مشهد مقدس ، مظلومین ، معارف قرآن ، سال نو ، سردار شیرازی ، سلمان رشدى ، سیاست ، سیره شهدا ، شعبان ، شعر ، شهادت ، شهیدان رجایی و باهنر ، فرهنگ بسیجی ، فلسطین ، قرآن ، قطع نخاع ، فتوا ، فرمانده کل قوا ، بیت المال ، بیدارى اسلامى ، بیداری اسلامى ، پیامبر اسلام ، پیامبر اکرم ، تدبر در قرآن ، تقرب به خدا ، تقلب ، تقوا ، تنفیذ ، توسل ، توکل ، جامعه قرآنى ، جانبازان ، جبهه‌هاى سیاسی ، جرم بزرگ ، جلیلى ، جمکران ، جنگ تحمیلی ، جنگ صفین ، جهیزیه ، جواد محدثی ، جوان ، جوشن صغیر ، حضرت زهرا ، حضرت علی ، حفظ قرآن ، حکومت اسلامی ، حماسه حضور ، حماسه سیاسى ، حماسه سیاسی ، حوزه علمیه ، حکم ، خاطرات ، خانواده ، خلافت ، خواص ، خوشبختی ، دشمن شناسى ، دشمن شناسی ، اقتصاد ، امام حسین ، امام خامنه اى ، امام خامنه ای ، امام خامنه‌ای ، استکبار ، اسلام نما ، آمریکا ، آیات شیطانى ، ابن لبون ، اجتناب از گناه ، اذان صبح ، 14 خرداد ، 14 سکه ، 22 بهمن 88 ، 22خرداد ، 8 شهریور ، آرمان آفرینى ، امساک ، امین ، امام زمان ، امام سجاد ، انرژى هسته ای ، انس با تفاسیر ، انفجار ، انقلاب ، بحرین ، برنامه فرهنگى ، بسیج ، نظرسنجى ، نماز ، نهج البلاغه ، نوآوری ، نوروز ، هاشمى ، هویت ، وحدت ملى ، وعده الهی ، ولی فقیه ، یاد خدا ، یاران خراسانی ، گفتمان انقلاب اسلامى ، ما را تو می‌شناسى ، مجاهدت ، ولایت پذیرى ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :7
کل بازدید :624834
تعداد کل یاداشته ها : 79
103/9/28
11:49 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حسان[482]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
قرآن و تفسیر رهبر معظم انقلاب کبوترانه کهف المهدی لیست وبلاگهاى قرآنى رهسپاریم با ولایت تا شهادت عشق سرخ وبلاگ بسیج بوی سیب بشیر آرامش جاویدان تحقق اهداف شهدا خط سوم باد صبا بندیر او خواهد آمد برو بچه های ارزشی بصیرت فاااااصله... سیب گلاب سیمرغ مهدی، منجی بشریت یار خراسانى صبح دیگری در راه است.. نسیم بهار زندگی باید کرد نور کشکول شمیم حیات شمیم انتظار عشق یعنی در فراقش سوختن آخرالزمان و منتظران ظهور کیمیا لــبــخــنــد قـــلـــم نهِ/ دی/ هشتاد و هشت عاشق آسمونی مهر بر لب زده توشه آخرت گل پیچک یا علی گفتیم و عشق آغاز شد دهیارى آبینه فانوس ردّ پای او هفته نامه نه دى حدائق ذات بهجة شیعیان! او خواهد آمد... O2H-SMS پناه قرآن منطقه آزاد غلط غولوت مـهــــدی یــاران به عشق ارباب شیعه علی راه نشانم بده ... قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات ولایت دات کام خادمین کهف الشهداء دکتر علی حاجی ستوده من اجل تراب البحرین اصبحناشهداء حفاظ عــــــفـــــــاف و حـــــجــــــاب بانوی آفتاب مناطق عملیاتی جبهه جنوب پیامک 590 عطر ریحان عاشق خدا منطقه آزاد بی صدا میخوانمت بچه مرشد! یکی بود هنوزهم هست صاعقه دکتر علی حاجی ستوده کانون فرهنگی شهدای شهریار صرفا جهت اطلاع شهید عباس افشار سیاه مشق های میم.صاد زندگی کاروانی مجله فرهنگی هنری آرمان شایگان یامهدی چند تکه عاشقانه پلاک 40 امام زمان از فرش تا عرش شهید شلمچه داستان نویس آشنای غریب مردود استان قدس لحظه های آبی عشق پنهان رایحه ظهور زنجان رقصی میان میدان مین حنا، دختری با مقنعه اخراجیها سکوت سبز EMOZIONANTE یک یادداشتهای روزانه رضا سروری شبستان بادصبا مسیحاى سبحان بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن مهاجر


توى 4 تا خانه شهر یزد پنجشنبه شب (13/10/1386) مهمونىِ خاصى به‌پا شده بود؛ مهمانى که غیرمنتظره به چند خانواده‎ى شهید یزدى سر زد و...


براى دو شهیدم اشک نریختم اما ...
« صل على محمد، عباس بن على خوش آمد؛
صل على محمد، یوسف زهرا خوش آمد».
ذوق‌زده شده بود پیرمرد؛ باورش نمى‌شد. یعنى درست مى‌دید؟ نکند چشم‎هاى کم سویش خطا مى‌کرد؟ خصوصاً الآن که باران اشک هم از آن سرازیر بود.
«من براى 2 تا شهیدم اشک نریختم ولى الآن نمى‌تونم جلوى خودم رو بگیرم.»
خیلى حرف براى گفتن داشت؛ اما، اما آقا را بغل کرده بود و مى‌بوسید و مى‌گفت: «زبونم نمى‌گرده حرف بزنم؛ نمى‌دونم چرا دارم گریه مى‌کنم؟ پسر دومم که شهید شد، یک بچه‎ى 6 ماهه داشت؛ بدون این‎که اشک بریزم، براى امام پیام فرستادم؛ من این طفل 6 ماهه رو هم بزرگ مى‌کنم، مى‌فرستم جبهه؛ شما نگران نباشید»!


کدام یک؟!
بنده‎ى خدا، هنوز منتظر بچه‎هاى روایت فتح بود؛ آن هم با سر و وضع خیلى ساده و لباس توى خانه: یک پیراهن سفید یقه آخوندى، یک زیرشلوارى آبى نفتى و یک عباى شکلاتى.

*****
«اگه مى‌شه یه دست روى سر و شونه‎ى من بکشید حاج آقا. اوضاعم خرابه؛ همین امسال از بافق که برمى‌گشتیم، تصادف کردیم و ماشینمون 4 تا معلّق زد. خانومم که عمرش رو داد به شما؛ خودمم گردن و سر و شونه‎م داغون شد.»
دست آقا سر و گردن و شانه‎ى پیرمرد را نوازش مى‌داد. پدر شهید هیچ چیز نمى‌دید؛ اشک امانش نمى‌داد. دست رهبر اما حسابى نازش مى‌کرد و حتى اشک‎هاى چشم و عرق صورت پیر را لمس مى‌کرد. همان دستى که پس از ناز و نوازش پیرمرد، اول عینک را از چشمان صاحبش برداشت و بعد به صورت خود آقا کشیده ‎شد؛ راستى کدام متبرّک شده بودند؟ سر و صورت پدر شهید یا دست آقا؟ یا شاید هر دو؟!


غافل‎گیرى
«دوستان مال روایت فتح هستند؟» برادر شهید از محافظ آقا مى‌پرسید.
محافظ هم لبخندزنان به او مى‌گفت: «تقریباً یه چیزى تو همین مایه‎ها. البته چند دقیقه‎ى دیگه یه مهمون ویژه هم از راه مى‌رسه.»
«آقاس. رهبر انقلاب. مقام معظم رهبرى. من مطمئنم. خودم دیشب خوابش رو دیدم. خواب دیدم آقا خامنه‎اى مى‌یاد خونه‎مون. از خواب که پریدم، ختم صلوات نذر کردم. از صبح تا حالا هم نذرم رو ادا کردم.»
خواب خواهر شهید همه‎ى بچه‎هاى تیم حفاظت و همراهان آقا را شگفت‌زده کرده بود. همه را به جز خود آقا. ایشان با آرامش گفتند: «دل‎هاى پاک شما رؤیاهاى صادق را جلوى چشمتان مى‌آورد.»


بزرگ‎ترین آرزو
«آقا! مى‌شه ازتون یه خواهش بکنم؟»
آقا که داشتند گوشه‎ى قرآن اهدایى‌شان به خانواده‎ى شهید یادگارى مى‌نوشتند، سرشان را بلند کردند: «بفرمایید.»
خواهر شهید با خوشحالى گفت: «مى‌شه چفیه‎تون رو به من بدین؟»
آقا لبخندى زدند و گفتند: «کاش یه آرزوى بهتر کرده بودید!»
خواهر شهید بى‌معطلى با لهجه‎ى غلیظ و شیرنش جواب داد: «آرزوم سلامتى شماس. دیگه آرزو بزرگ‎تر از این نمى‌تونم بکنم.»
آقا چفیه را از روى دوششان برداشتند؛ خانم جلو آمد و قبل از آن‎که چفیه را بگیرد، پایین عباى آقا را بوسید.


آخرین شهید یزد
ـ «مادر! بلند نشید از جاتون.»
ـ «چرا خبر ندادید گوسفند قربانى کنیم؟»
ـ «ما بى‌خبر مى‌آییم. قربانى هم نمى‌خواهد.»
ـ «شهیدِ ما آخرین شهید استان یزد بوده؛ 14/5/67 شهید شده.»
ـ «ان‎ شاء الله خدا شهیدتون را با رسول خودش محشور کنه.»
مادر شهید اشک‌ریزان لبخند مى‌زد.


شب گرم زمستانى
به محض این‌که فهمید، نتوانست صبر کند. با همان یک‎لا پیراهن دوید توى حیاط.
محافظها گفتند: «آقا چند دقیقه دیگه مى‌رسن.»
گفت: « مهمونم رو باید از دم در استقبال کنم.»
پیرمرد توى حیاط به عصایش تکیه داده بود و مى‌لرزید. یکى از محافظ‌ها دوید توى اطاق. کت پدر شهید را برداشت و آورد انداخت روى دوش نحیف مرد. پیرمرد هنوز مى‌لرزید.
چند لحظه بعد پیرمرد صلوات بلندى فرستاد و خم شد دست‎هاى رهبرش را بوسید. انگار دیگر توى بغل آقا احساس سرما نمى‌کرد.

مأخذ: سایت دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبرى (ویژه نامه سفر یزد)


86/11/4::: 6:30 ع
نظر()